ارشــــــــــــــان پیشـیارشــــــــــــــان پیشـی، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره

پرنس پیشی،پسر پائیزی

چکاپ 5 ماهگی عجقم...

   سلام ستاره زندگیم، خوبی فندق گوگولو؟ پیشی جونم الان خوابیدی و من دارم با سرعت نور مینویسم تا بیدار نشدی تموم بشه!  (الان این منم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!) ی خبر برات دارم: نینی گولوی خاله هدیه ب دنیا اومد! خوجولوی من ٣ هفته زودتر اومده!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! اسمش دلسا خانومیه... جیجر من همش ٢k٦٠٠g وزنشه. ایشالا همیشه سالم باشی دلسا گلم. راستی مامانم 22 اسفند رفتیم واسه چکاپ پایان 5 ماهگیت عشقم. عمو مجتبی اومد دنبالمون آخه باباعلی شیفت بود. دکتر خودت از یک ماه پیش رفته تعطیلات عید ایتالیا!!!!!!!!!!!!!!! تا یک ماه بعد عید هم نمیاد! (میگم چرا تعطیلات ما همش یک هفتس ولی تعطیلات اونا 3 ماه؟)...
24 اسفند 1391

آتلیه...

   سلام... خسته ام، جون برام نمونده از آتلیه برگشتیم... مثلا میخواستیم ی روز شاد داشته باشیم... تو راه بهت شیر دادم و خوابیدی... وقتی بیدار شدی کلی برامون خندیدی... رسیدیم و لباساتو تنت کردم... تا گذاشتمت کنار دکور شروع کردی ب گریه.... وایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی اعصابمونو خورد کردی... نشد ک نشد اصلا همکاری نکردی ک نکردی... آخرشم یک دقیقه ساکت مونده بودی تا خانمه ازت عکس گرفت قل خوردی افتادی سرت خورد ب زمین نفست رفت... وای من ک مرده بودم دیگه..................... اومدیم خونه ک ی روز  دیگه بریم... تا نشستیم تو ماشین بازم خوشحال شدی و شروع کردی ب آواز خوندن... موند...
21 اسفند 1391

ارشان و داداش سبحان...

سلام کوچول بابایی... خوبی عجقم؟ میدونی چرا نوشتم کوچول بابایی؟ آخه باباعلی تو رو ب این اسم صدا میکنه! کوچول گلم ی موضوعی ک من یادم رفت تا الان برات بگم سبحان بود... سبحان اسم عروسک منه! این عروسک رو تازه 1 ماه بود عروسی کرده بودیم خریدم... خیـــــــــــــــــــــــــــــلی کوچولوئه! عین تو کوچول! مامانم اون روزا ک تو نبودی سبحان منو از تنهایی در میاورد... باهاش حرف میزدم... میخندیدم... غصه هامو بهش میگفتم... خلاصه ی جورایی پسرم بود... کلی لباس داره ک خودم براش درست کردم... ی دست لباس بافتنی هم داره ک مامان شراره براش بافته... هر جا میرفتم تو کیفم بود... دقیقا از روزی ک سیسمونی تو چیده شد سبحان رفت تو کمدت ...
19 اسفند 1391

پسرم نانای میکنه...

سلام رقاص کوچولو... میدونی چرا بهت میگم رقاص؟ آخه 17/اسفند /91 بود ک دیدم دستاتو میاری بالا و میچرخونی، منم برات خوندم : نانای نای نانای نای اولش فکر کردم تصادفیه... اما از اون موقع هر دفعه همینو میخونم دستتو میاری بالا و برام نانای میکنی................ ای قربون اون نانای کردنت مامانم.................... ...
19 اسفند 1391

پنج ماه با حباب کوچولو...

عزیز مادر امروز 5ماه رو ب پایان رسوندی خوشگلکم... برات بهترینهارو آرزو میکنم.... ایشالا عاقبت ب خیر بشی گل قشنگم الهی ب حق صاحب اسمت همیشه سالم و سلامت و شاد باشی بیا یه آرزو کن ؛ بعدش شمعاتو فوت کن بیا کنار من باش بیا هم نفسم باش بیا با هم باشیم تا بریم به اوج ابرا برم شکر بگم امروز شدم تو عشقت پیروز مبارک باشه امروز باشی هر روز پیروز دلم رو به تو دادم عزیزم هدیه این ماه دیگه هستی صاحبش واسه هر روز و هرماه ایشاالله باشه امسال واست بهتر از هر سال عزیزکــــــــــــــــــــــــ...
19 اسفند 1391

تصادف...

سلام نفسم... مامانی ی اتفاق بد افتاد ک دلم نمیخواد تو وبلاگت ثبت بشه... بخاطر همین جزئیاتشو نمیگم... فقط اینو نوشتم ک موقعی ک داری خاطراتت رو میخونی یادم باشه برات تعریف کنم...  یکشنبه من و تو و مامان شراره و بابارضا داشتیم میرفتیم مراسم سوم یکی از اقوام دور ک تو راه تصادف کردیم... فقط اینکه خدارو شکر کسی چیزیش نشد... بقیه اش رو ولش کن... دوستت دارم مامانم ...
15 اسفند 1391

خونه تکونی...

ســــــــــــــــــــــــــــــلام نــــــــــــانــــــــــــــاز مـــــــــــامــــــــــــان.... گل پسرم، من  شدیدا در حال خونه تکونی ام... وقت سرخاروندن ندارم................ خودت فکر کن خونه تکونی با وجود وروجکی مثل شما چطور میشه........... بیچاره باباجون ٢روز مرخصی گرفت ک خونه تکونی کنیم... کـــــــــــــــــــــــــــلی خسته ایم... دوستت دارم... عاشقتم... میمیرم برات ...
12 اسفند 1391

پسر ب این شیطونی کی داره؟

فندق 4 ماه و 18 روز و 4 ساعته من سلام گل قشنگ مامان اول اینکه بگم این روزا خیلی کمتر میایم وبلاگ دوستان خیلیها میپرسن ک چرا کم بهشون سر میزنیم؟ آخه چند روز پیش من داشتم تو وبلاگا میچرخیدم ک دیدم تو اصلا حوصله نداری... خـــــــــــــــــیلی ناراحت شدم... فکر کردم ک بجای اینکه ب خاطراتت اینقدر برسم بهتره بیشتر ب خودت برسم... ب همین دلیل کمتر میام وب و هر وقت قرار باشه برات مطلبی بنویسم میام و ب دوستات هم سر میزنم مثل امروز ک تو داری با مامان شراره بازی میکنی و من اومدم برات از شیطنتت بگم و ب وبلاگ دوست جونا هم سر بزنم... پسر خوشگل شیطون مامان من موندم شما ب همه جای خونه کارداری و مطمئنا وقتی بتونی خودت راه بری ب...
10 اسفند 1391

اتفاق بد و ترسناک...

سلام مامانم خوبی فسقلی من؟ من خیلی ترسیدم... آخه میدونی چی شده؟ ی اتفاق عجیب افتاده! من و تو توی اتاقت داشتیم با اسباب بازیهات بازی میکردیم ک یهو از آشپزخونه ی صدای ترسناک اومد... صدای شکستن شیشه بود ب سرعت دویدم بیرون ... اول فکر کردم شیشه ء پنجره آشپزخونه بود ک شکست و لی وقتی رسیدم تو آشپزخونه دیدم شیشه های پنجره سالمن و کف آشپزخونه و سینک پر از شیشه های ریزه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! خـــــــــــــــــــــــــــــــیلی ترسناک بود... کلی نگاه کردم تا فهمیدم ی لیوان کم شده!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! انقدر شیشه هاش ریز بود ک نمیشد تشخیص داد ک چی بوده! لیوان ها توی جا لیوانی روی سینک چیده بود...
9 اسفند 1391

بزرگ مرد کوچکم...

دوست جونا ، آلبوم عکس دوستای ارشان ی سر بزنید، با عکس باران و پارسا آپ شدیم! با تشکر از مامان فاطمه(باران) و مامان سپیده(پارسا)       ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ       ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ       سلام سلام کپل خان مامان حالت خوبه؟   مامانی ،پارسا کوچولو پسر دوست قدیمی منه ک تازه وبلاگ دار شده. انقدر ناز و کوچولوئـــــــــــــــــــــــــه مامانی. برو عکس و وبلاگش رو ت آلبوم دوستات ببین.         ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ       ـــــــــــــ...
4 اسفند 1391